۲۴ شهریور ۱۳۹۳

مگس ها



 
ارگاصم چیز خوبیست. یکی از معدود اتفّاقاتی که باعث می‌شود به خدا و نظریهَ‌ی « هدفمند بودن آفرینش، حتَی در مورد سوسک و مگس و-حتّی- مرد » ایمان بیاوری. فردای معجزه، داشتم با پیامبر صحبت می‌کردم. و از آنجا که ارتباط کماکان تازه است، هنوز سؤالات زیادی پا در هوا مانده بود. این که بار اوّل چطور اتفّاق افتاده و الخ. و وقتی برایش توضیح دادم که در تمام زندگیم تنها وقتی که زنبورها و مگسهای ذهنم ساکت شده‌اند، وقتی بوده که از نظر جسمی آنقدر خسته بوده‌ام که خونی به مغز نمی‌رسیده، با تعجّب پرسید:« پس تمام این مدّت فکرهای دیگری هم توی سرت هستند؟؟؟» پرسید: «حتّی در ارگاصم؟؟؟»  و وقتی سرم را تکان دادم با خنده پیشنهاد داد که بروم و فیلسوف بشوم. خیلی جدَی سرم را تکان دادم: نه! همان فکرهای خودم برایم کافی هستند....


۲۹ مرداد ۱۳۹۲

My Fallen Angel

...... I think what I prefer the most in a man is naturally having the whole package; and by that I mean the body and facial hair, muscles, toughness and so on. But what I even prefer more is having a good heart. 

۲۸ آذر ۱۳۹۱

وه، که چه ضد و نقيضند اين گلها!


چند روز پیش به دلیل مأموریت کاری مجبور شدم به شهر دیگری سفر کنم. یکی از دوستانی هم که پیشترها در ایران می‌شناختم و تازگی‌ها ازدواج کرده بود ساکن آن شهر بود. و از من دعوت کرد که به جای هتل در خانه‌ی آنها بمانم. برنامه گذاشته بودیم که تعطیلات آخر هفته را هم بمانم که بتوانیم در شهر گشتی بزنیم. ولی متأسفانه موفق نشدیم. اتفاقی افتاد و دوستم به ناچار یکشنبه صبح به وین پرواز کرد. ولی از من خواهش کرد که برنامه‌ام را به هم نزنم. گفت که می‌توانم خانه‌شان بمانم و یکشنبه با شوهرش شهر را ببینم. بر اساس صحبتهای قبلی‌اش می‌دانستم زیاد پیش می‌آید که شوهرش را تنها بگذارد و به شوهرش اعتماد کامل دارد. 



۲۲ مرداد ۱۳۹۱

المپیک

هدف المپیک وسعت بخشیدن به توانایی‌های انسانی ست. فراخ کردن این محدوده‌ی قرمز جسمیّت. که همه‌ی ما روشنفکران و نویسندگان و فیلسوفان چاق و کُند از آن غافل مانده‌ایم. به گمانمان که ذهن است هر آنچه هست و لاغیر. گویی اول ذهن بوده و  جسم  بعدها به وجود آمده. نکند فراموش کرده‌ایم که در ابتدا کلمه نبود. گیاه بود و شکار و پاهایی برای دویدن. و جایی که اختیارات و محیط از حدّ جسم در می‌گذشت، پس‌مانده‌هایش را در ذهن می‌ریخت.



۱۵ تیر ۱۳۹۱

در باب سرخپوست‌ها، کارکردها و نامها

سرخپوست داستان دارد. چند سال است که وبلاگ آیدا را دنبال می‌کنم. بعضی وقتها احساس می‌کنم آیدا همزاد من است. اولین باری که متوجّه شدم وقتی بود که تصمیم گرفت به جای شلوارهای جین و اسپرت‌پوشی دامن‌های رنگارنگ بپوشد. بار دوّم وقتی بود که موهایش را تراشید. بار سوّم وقتی بود که نوشت: «سورمه‌ای طبیعتاً». بار آخر وقتی بود که سرخپوست وارد ماجرا شد. همان‌وقت بود که یک نگاهی به سرخپوست خودم انداختم. نمی‌دانم همه‌ی مردانِ به صلح رسیده‌ی رگ-برجسته‌ی آفتاب‌سوخته‌ی چشم-مهربان شبیه سرخپوستها هستند یا نه. ولی گونه‌های مرد من چنان برجسته‌اند که نژادش را توی چشمانت فرو می‌کنند. تا جایی که فکر می‌کنم حتی باید یک اسم حقیقی سرخپوستی داشته باشد. مثلاً «گونه‌های جهنده»، یا «دارای ساعد و رگهای زیبا»،‌ یا «رفته تا خورشید و سوخته و پخته برگشته». اگر من انتخاب‌کننده باشم اسمش را می‌گذارم «مرا نوازش کننده».
سرخپوست من یک مکانیسم زنده است که با هدف نوازش ساخته شده. ۱-۲-۳ هم دارد. ۱- سرت را می‌گذاری روی سینه‌اش. صدای قلبش را می‌شنوی. ارتفاع سرت از زمین زیاد است، ولی می‌توانی گردنت را به شانه و بازوهایت تکیه بدهی. ۲- دستش را می‌گذارد روی سرت. (نمی‌دانم چطور) موها و گونه‌ها و پیشانی و چشمهایت را همزمان نوازش می‌کند. ۳- چشمهایت را می‌بندی. تا ابرها می‌روی و یکباره می‌سوزی. از پختگی خبری نیست.......



۱۴ تیر ۱۳۹۱

گمرک

داشت با هیجان تعریف می‌کرد که چطور باید از گمرک رد شد. وقتی به آنجا رسید که مأمور چمدانش را می‌گیرد تا باز کند، از اینکه در آغوشش بودم و او آنقدر دور در گمرک چمدان تحویل می‌داد به خشم آمدم. دستش را گذاشتم روی سینه‌ام. ساکت شد. گفتم خب. گفت چی خب؟