۶ دی ۱۳۹۰

ساعت شنی

ساعت شنی، خود زمان است که از زهدان فلز و ماده به دنیا آمده است. فرزند خلف
 زمان است. تجسد زمان است در چشم. و نه در حس. که در ذهن زمان همان است که هست، بدون جسم، بدون تن. 
ساعت شنی، شفاف است.

۱۱ آذر ۱۳۹۰

فرصت دوباره

یک جک تکراری: مرد از خدا می‌پرسد: خدایا چرا زن را انقدر زیبا آفریدی؟ -برای اینکه تو عاشقش بشوی. -حالا چرا انقدر احمق آفریدی؟ -برای اینکه او هم عاشق تو بشود.       

وقتی با یک مرد هستی، مخصوصاً وقتی تمام و کمال با او هستی، وقتی به نظرت عشقی که بین شما هست، تا حالا نبوده و نخواهد بود،‌ و لحظاتی هست که یگانگی چنان یک‌رنگ است که شک می‌کنی به اینکه خواهر و برادرید یا عاشق و معشوق، و دقیقاً‌ درهمین لحظه، طرف مذکر داستان، دراین فکرست که شما چقدر آویزان، یا چقدر ناامیدانه عاشق هستید. به نظرش می‌آید که شما هیچ کاری به جز دوست داشتن او ندارید و اگر او نباشد شما می‌میرید (که اگر تبصره‌ها را در نظر نگیریم درست  است) و شروع می‌کند برهمین اساس عمل کردن.یکی از عادتهای آدمها این است که معمولاً همه چیز را از حد می‌گذرانند و اصولاً‌ با خط طلایی اعتدال بیگانه‌اند. و پس از اینکه خوب از آن طرف بام افتادند، به صرافت این می‌افتند که کمی هم این طرف را تجربه کنند.    

۲۹ آبان ۱۳۹۰

یک داستان تکراری - 1

حقیقتی که در سریال محبوب من -Desperate Housewives- بیان می‌شود این است که در زندگی تمام دخترها یک «ادی بریت» وجود دارد. زنی که زیباست (یا حداقل به نظر تمام پسرها این طور است)، خوش‌اندام، و می‌تواند هر پسری که می‌خواهد را  به دست بیاورد. و جالب این است که معمولاً، وقتی یکی از اینها وارد زندگیت می‌شود، از هیچ پسری نمی‌گذرد و به هیچ دوست عزیزی که برای روز مبادا کنار گذاشته‌ای رحم نمی‌کند.                            

۱۷ آبان ۱۳۹۰

جامعه‌شناسی احساسات

امروزه دنیای عشق کاملاً عاری از هنجارهاست. هرگونه رفتار عاری از ملاحظه و رعایت مجاز است. عشق،‌ ازدواج و هم‌پیوندی دیگر با قیود و پیوندهای اجتماعی قانون‌مند نیستند. ما آنها را به عنوان تلاقی دو خواسته و گرایش فردی می‌بینیم در حالی که این دو خواسته به شدت پیچیده هستند........                                                                                                



یکی از بهترین مصاحبه‌هایی که درباره‌ی عشق خوانده ام: مصاحبه‌ی مجله‌ی اشپیگل با اوا ایلوز، جامعه‌شناس احساسات.



۸ آبان ۱۳۹۰

آهنربا

وقتی تقریباً بیست ساله بودم، سه چهار نفر دختر بودیم که همه‌ش با هم این طرف و اون طرف می‌رفتیم. من که به کنار،‌ پسرونه، با تمام تلاشهای ممکن برای حذف تمام عناصر زنونه‌ی دست و پاگیر. بین ما، یه دختر هم بود که کلاً خیلی با عشوه حرف می‌زد. نه اینکه از نظر اخلاقی مشکل داشته باشه یا هر چی، صرفاً شیوه‌ی حرف زدنش این بود. 
نکته جالب، برخورد پسرهایی بود که در شعاع گفتگو با میم قرار می گرفتند.  مثل آهن به آهنربا جواب می‌دادند. شروع می‌کردن به لاف زدن و تعریف کردن از خودشون. و برخلاف زمانی که با ماها بودن، یادشون نمی‌رفت که خانما مقدّمن، که دخترا نمی‌تونن چیزای سنگین رو بلند کنن.

۶ آبان ۱۳۹۰

فردا شب

چیزی که برام جالبه اینه که ذهن آدم درگیرِ عاشق واسه خودش می‌بُره و می‌دوزه. تنش هم می‌کنه. یعنی از صبح که بلند می‌شی تو ذهنت داستان‌سرایی می‌کنی و پروژه می‌سازی تا وقتی که شب می‌شه ومغزت از کار می‌افته.

۲۶ مهر ۱۳۹۰

دو فیلم با یک بلیت سوخته


یعنی یه وضعیت مزخرفی شده که نمی دونی. حتماً حتماً اشکال از منه. وگرنه چطور میشه دو تا مرد جذاب که هر دوشون به زبون زن آشنان و مراسم نخ و طناب‌کشی رو به نحو احسن به جا آوُردن یه دفعه جا بزنن. اونم دو تا جای مختلف، تو دو تا شرایط کاملاً متفاوت زمانی و مکانی .

۱۵ مهر ۱۳۹۰

روسپی سه هزارساله





این یکی از جنصی‌ترین صحنه‌ها و مجسمه‌هاییست که به عمرم دیده‌ام. زنی به زشتی
 هیولا، با صینه‌هایی معیوب‌تر از آنکه حتی قطره‌ای از آن بچکد، لبانی ترک‌خورده که آب از آن چک‌چک می ریزد، و واژنی بن‌بست، دستانش را به عرض بدنش باز کرده تا تمام  تشنگانی را که دل هم‌آغوشی با او را دارند سیراب سازد.  مثل یک مادر، مثل یک روسپی بازنشسته..... 

۱۱ مهر ۱۳۹۰

برقي از منزل ليلي بدرخشيد سحر.......وه كه با خرمن مجنون دل افگار چه كرد

امروز بازم دیدمش. جفتمون افتاده ایم تو این برم-نرم ها، که نمی دونی موضع طرف مقابلت چیه، نمی دونی بری جلو بهتره ، یا اینکه همین جوری بشینی که اون خودش بیاد جلو.... هر چی باشه اونه که پسره. معمولاً اونی که میره جلو و استارت می زنه منم. ولی نمی دونم این دفعه که از همیشه حیاتی تره لنگ می زنم. فکر کنم از سنگینی قضیه ست، یعنی بس که مهمه جرأت نمی کنم. می ترسم ازش. 

۱۰ مهر ۱۳۹۰

سکندری

نه ، الآن هم که دوباره نگاه می کنم می بینم که کرم از خودت بوده، خودت راه و چاه غلط انداز به من نشون داده بودی. این دری که حالا به رخم می کشی ، خودت به روی من باز کرده بودی. من از بس که عجله داشتم به این در برسم، بس که بزرگ بود این در، بس که تک بود، حواسم رفت پی تزیینات، پی کلون، حواسم رفت پی شیری که روی در غرش می کرد. سکندری خوردم. تو هم که سختگیر .... درو بستی به روم. که چی؟ که فقط کسایی از این در رد می شن که هیچ وقت سکندری نخورده باشن. که همه کس نیست که می تونه از این در رد بشه. که پشت این در یه چیزایی هست ، تو مایه های خزانه ی بانک ملّی ، پر زر و الماس، همه تک. ما که از اولش دزد نبودیم، خودت درو  وا کردی. حالا هم می خوای ببندیش ببند، ولی  برای من کلاس نذار.


۳ مهر ۱۳۹۰

در ستایش پریود

من همیشه ی عمرم یک دختر مردانه بوده ام، با موهای کوتاه و لباسهای پسرانه. در نوجوانی هر آنچه را که به نظرم دخترانه بود، با وسواس و دقت حذف می کردم. ولی هیچ وقت دلم نخواسته مرد باشم. میکل آنژ ، که می گویند همج.نس باز بوده است، می گوید که زیباترین چیز دنیا بدن زن است و زشت ترین آن، بدن مرد.

۲۴ شهریور ۱۳۹۰

جهنم

یه جک هست، میگن یه معتاد میره جهنم، می بینه این طرف و اون طرف پر مواده. هر چی که بگی، ماری جوانا، هرویین، کوکایین... برای شروع یه سیگار بر می داره و میره سراغ یه معتاد دیگه و می پرسه: داداش،آتیش داری؟؟؟اونم میگه:ای بابا، اگه اینجا آتیش داشت که جهنم نبود.

۹ شهریور ۱۳۹۰

طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف / گر بکشد زهی شرف ور نکشد زهی طرب

کشیدمش کنار، بهش گفتم:
تو نه اولین مرد متأهلی هستی که به من پیشنهاد میده، نه شاخترینش. و این هیچ وقت برای من حتی وسوسه هم نبوده. همین که می دونستم طرف متأهله دیگه تموم بود. روش یه خط قرمز پررنگ می کشیدم ، که نه! و از این بابت تبریک میگم بهت، ایول، تو تونستی این خطّو رد کنی.

۵ مرداد ۱۳۹۰

دختر در خانه ی پدرش همانند میوه ای است بالیده در خاک خوب، زن در خانه ی شوهرش همانند سگی است با زنجیر بسته شده


.....وائینا موئینن کهنسال گفت:«می خواهم پایین بیایی و در سورتمه ی من بنشینی تا خمیر شیرینی های عسلی مرا با دستهای خود ورز بدهی و آبجوی خرمایی رنگ را تو برای من بسازی، بر لب هر صخره ای نغمه ای دلنواز ترنّم کنی، تمامی پنجره ها و روزن ها را شادان و خوشحال گردانی.»
باکره ی زیبای پوه‌ژولا در جواب او گفت:«دیروز به هنگام غروب خورشید، سار زیبا زیر گوشم چنین زمزمه کرد: سپید و روشن است روزِ تابستان، از آن سپیدتر و روشن تر، بخت دختر باکره؛ سرد است آهن در هوای یخبندان، از آن سردتر اقبال زن شوهر کرده؛

۱ مرداد ۱۳۹۰

تنت در جامه چون در جام باده

.......یه شات جک دانیلز، با یخ و مخلفات ، به سلامتی حافظ و تفأل و الخ



چو گل هر دم به بویت جامه در تن/کنم چاک از گریبان تا به دامن
تنت را دید گل گویی که در باغ/چو مستان جامه را بدرید بر تن
من از دست غمت مشکل برم جان/ولی دل را تو آسان بردی از من
به قول دشمنان برگشتی از دوست/نگردد هیچ کس دوست دشمن
تنت در جامه چون در جام باده/دلت در سینه چون در سیم آهن
ببار ای شمع اشک از چشم خونین/که شد سوز دلت بر خلق روشن
مکن کز سینه‌ام آه جگرسوز/برآید همچو دود از راه روزن
دلم را مشکن و در پا مینداز/که دارد در سر زلف تو مسکن
چو دل در زلف تو بسته‌ست حافظ/بدین سان کار او در پا میفکن

۲۶ تیر ۱۳۹۰

لحظه دیدار نزدیک است

می‌گن آدم باید حواسش به آرزوهاش باشه، چون ممکنه وقتی که برآورده بشن، ببینی که این اصلاً هم اون چیزی نبوده که تو دلت می‌خواسته. مدت‌ها بود که منتظر بودم بهم پیشنهاد بده که با هم بریم بیرون یه چیزی بخوریم. امروز حرفم درباره رفتن به خرید رو تو هوا زد و پیشنهاد داد که خودش منو ببره. انقدر خوشحال شدم که یه لبخند بدون اجازه من صورتم رو به دو نیمه مساوی تقسیم کرد. جوری که حتی چشمای اونم شروع کرد به خندیدن.

۷ تیر ۱۳۹۰

گلها ضعيفند،‌ ساده دلند، و هر طور هست قوت قلبی برای خود دست‌وپا می‌کنند. خيال می‌کنند که با آن خارها ترسناک می‌شوند... گل یک روز ضمن صحبت از چهار خار خود به شازده کوچولو گفته بود: نکند ببرهای تیز چنگال بیایند

من معمولاً دفعه اول نه، ولی بعد از دو سه بار دیدن یه نفر ، طرفو خُرد و خلاصه می کنم و می ذارم تو یک یا چند کشویی که توی ذهنم دارم. همه شون هم برچسب دارن.: ترشیده ها، شیرین زبون ها، با نمک ها، کپک زده ها، نچسب ها، سفالی ها، خامه دار ، الکل دارها و غیره.
یه کشو هم دارم، کلیدش یه کم بدقلقه. سخت باز میشه ، خیلی جا نداره که هر آشغالی دستم اومد رو بذارم توش و خوشحال باشم که به این کشوم هم یه سری زده م. اونایی هم که میرن توش معمولاً تا آخرین قطره مصرف میشن. برچسب هم نداره. اصولاً برچسبش همینه: بی عنوان ها، بی نام ها.

۵ تیر ۱۳۹۰

جان در برابر اندوه


درد عشق ده و عشقش ده و بسیارش ده........
وقتی میگن "درد عشق"  برای اینه که واقعاً درد داره.... زیر قلب ، دقیقاً روی پرده دیافراگم ، درد می گیره، تیر می کشه. و بدبختیش اینه که با هیچ بلروفن و استامینوفنی هم خوب نمی شه.

۳۱ خرداد ۱۳۹۰

من با لاس زدن مخالفم!

من اصولاً با لاس زدن مخالفم! کوچکتر که بودم آرزو داشتم محبوب یک گروه پسرانه باشم بدون اینکه با یکی از آنها در تماس باشم. بزرگتر که شدم به آرزویم رسیدم. خودم را توی گروه های پسرانه جا می کردم و چنان باهاشون بُر می خوردم  که گویا از اولش هم پسر به دنیا آمده ام. بعدش خود به خود جور می شد. می شدم تک دختر جمع ، که هم دختر بود و هم پسر. هم س.ی.ن.ه داشت و مهربان بود و ظریف و خوشگل، وهم پایه بود و موکوتاه وآشنا به زبان پسرانه. و این خوراک پسرهایی بود که تو عمرشون با هیچ دختری حرف نزده بوده ن ، به من اعتماد می کردن و احساسات و داستانهای زندگیشون رو برام می گفتن. و بعد از یه مدتی عاشقم می شدن.... 

۲۲ خرداد ۱۳۹۰

درد عشق

بهترین توصیه برای اونایی که از عشق رنج می برن یه ضرب المثل قدیمیه که میگه هنوز گشنگی نکشیدی که عاشقی یادت بره. این می تونه یه تسلی خاطر باشه برای اونایی که ناامیدانه منتظر یه شعاع نورن که بتونه سایه دل و دلدار رو از زندگیشون پاک کنه.وقتی مثل من دستت رو بریده باشی و با هر اشاره به دکمه اسپیس شستت درد بگیره عاشقی که سهله ، اسم خودت هم یادت میره.

۱۸ خرداد ۱۳۹۰

کابوس

 بدترین کابوس یک زن زیبا زشت شدن نیست ، بلکه زندگی در شهریست که مردمش نابینا هستند ......

۱۴ خرداد ۱۳۹۰

touch

امروز برای اولین بار دستم رو گرفت.... دستم رو بد بریدم، الآن هم دارم به سختی تایپ می‌کنم، دستم رو گرفت و نگاه کرد که چیزی نشده باشه... عاشق ناخناشم، کوتاه، از ته گرفته و اون همه دقت و عطوفتی که تو چشاش موج می‌زد...

۱۲ خرداد ۱۳۹۰

معلم شهر شیلدا

یه کتابی هست، بچه که بودم خیلی دوستش داشتم: مردم شهر شیلدا ، از اریش کستنر،ترجمه منوچر صادق خانجانی. داستان درباره شهری است که مردم بسیار هوشمندی دارد و تمام شاهان و فرمانروایان مردان این شهر را به عنوان وزیر و مشاور به کشور خودشان دعوت می کنند. مردان این شهر برای اینکه بتوانند نزدیک به خانواده هایشان زندگی کنند تصمیم می گیرند خود را به حماقت بزنند ، تا از رفتن به کشورهای دیگر معاف شوند. معلم مدرسه شهر درباره این تصمیم می گوید: آدم اگر تمرین هوشمندی کند ممکن نیست هوشمند شود. ولی اگر تمرین حماقت کند چه بسا که روزی واقعاً احمق شود.

۱۰ خرداد ۱۳۹۰

سیب بهشتی

فکر می کنم که چه سخته که به یکی از عشقات نرسی. برای من احساس غریبیه، اینکه پیشت باشم، عاشق دستات، عاشق بوی تنت، و هر وقت که خم میشی تا یه چیزی رو نشونم بدی، بدونم که من، آره ، من، سوفیا، حق دست زدن به این تن رو ندارم