۵ مرداد ۱۳۹۰

دختر در خانه ی پدرش همانند میوه ای است بالیده در خاک خوب، زن در خانه ی شوهرش همانند سگی است با زنجیر بسته شده


.....وائینا موئینن کهنسال گفت:«می خواهم پایین بیایی و در سورتمه ی من بنشینی تا خمیر شیرینی های عسلی مرا با دستهای خود ورز بدهی و آبجوی خرمایی رنگ را تو برای من بسازی، بر لب هر صخره ای نغمه ای دلنواز ترنّم کنی، تمامی پنجره ها و روزن ها را شادان و خوشحال گردانی.»
باکره ی زیبای پوه‌ژولا در جواب او گفت:«دیروز به هنگام غروب خورشید، سار زیبا زیر گوشم چنین زمزمه کرد: سپید و روشن است روزِ تابستان، از آن سپیدتر و روشن تر، بخت دختر باکره؛ سرد است آهن در هوای یخبندان، از آن سردتر اقبال زن شوهر کرده؛
دختر در خانه ی پدرش همانند میوه ای است بالیده در خاک خوب، زن در خانه ی شوهرش همانند سگی است با زنجیر بسته شده؛ حتی بردگان هم گه گاه با عشق آشنا می شوند، اما زن شوهردار هرگز آن را نمی شناسد.»*

.................... 

البته این داستان ادامه دارد و در انتها باکره ی زیبا مرد آهنگری را به همسری برمی گزیند؛ باید هم همین طور باشد. داستانها، به ویژه داستانهای قدیمی، در پی ساختن الگوی ایده آلی هستند که به اعضای جامعه خود احساس یگانگی با بخش غالب جامعه بپردازد، آنها در پی تشریح و بسط قاعده هستند، نه توضیح و هنجارسازی از استثناها...
من تا به حال ازدواج نکرده ام، دلیلش نبود پیشنهاد نبوده، پیشنهادهای زیادی داشته ام؛ رسمی، غیررسمی، رمانتیک، پیشنهاد از سر مستی، از  سر ترس، و غیره. و کمی که گذشت متوجه شدم که از ازدواج می ترسم. رابطه ام با طرفم خوب بود، تا وقتی که آنها حرف ازدواج را پیش می کشیدند. در لحظه خوشحال می شدم و با بوسه و آرزوهای ناگفته و انگشتر و آویز بر قرارمان مهر می زدیم. ولی پس از مدتی مثل غذای تاریخ مصرف گذشته شروع می کردم به تولید حباب و کف و کپک. و نهایتاً جدا می شدم؛ یا جدا می شد. مثل این که آن پیشنهاد ازدواج مهر پایان بود بر وظیفه ای که باید به پایان می رساندم.  روابطی هم داشته ام که به دلیل شرایط خاص حرفی از ازدواج در میان نبود و نمی توانست باشد. و آزادی و سبکبالی خاص این روابط همیشه برایم شیرین بوده است.
آنهایی که ورزش کرده اند می دانند، دفعه ی اول که به زور دو تا شنا بیشتر نمی روی، رسیدن به پنج تا برایت آرزوست. وقتی به پنج رسیدی دیگر پنج هیچ اهمیتی ندارد، بلکه همه ده تاست، و وقتی بیست را رد کردی دیگر اعداد هیچ اهمیتی ندارند؛ تنها مهم است به جایی برسی که دیگر شنا رفتن غیرممکن باشد. و این ناممکنها را ممکن کردن مثل افیون توی خونت میپیچد و نشئه ات می کند و توی خماری می گذاردت تا چالش ناممکن بعدی.

 من، از آن آدمها هستم که زندگی پوستم را کنده، و اکثر امتحانهای ممکن را رویم آزمایش کرده. بعضی وقتها، واقعاً این امتحانها را تنها تنها، بدون نگاه کردن به برگه بغل دستی ات پاس کردن کمی سخت می شود. با خودت فکر می کنی که اگر یکی اینجا بود، یکی که بتوانی این بار را با او قسمت کنی، خیلی راحتتر میبود. این باری نیست که بتوانی با دوستان و آشنایان قسمت کنی. دختر در خانه ی پدرش یک ملکه است، به خصوص اگر تک دختر باشد و در اینکه خانواده ی پدری می تواند تکیه گاه خوبی باشد هیچ شکی نیست. ولی تو با خانواده ی پدری ات سرنوشتت را قسمت نمیکنی. راه شما ممکن است موازی باشد، ولی یکی نیست. و این همان تفاوت همسر با دوست است، و با برادر.
ولی وقتی که از این آزمایشها جان سالم به در می بری، وای!!! به خودت می گویی: دیدی بازهم تنهایی توانستم. و دستت را می زنی زیر چانه ات، و با چشمهای گرد، منتظر و خیره می مانی که آزمایش بعدی کی از راه می رسد. و با خودت فکر می کنی، نکند کسی از این در تو بیاید و آزمایشهای مرا، دست اندازها و چاله های جاده ی مرا بدزدد. مثل اینکه تو یک سرباز آزموده و ورزیده باشی، و «گیرم» آن قدر شانس بیاوری که یک سردار بزرگ از راه برسد، و به تو با لبخند بگوید: عزیزم، من از پس تمام این لشکر بر خواهم آمد، تو برو و با خیال راحت شام را آماده کن. آن وقت، تو، خمار جنگ و آدرنالین، با طعم پیروزی زیر دندان، می توانی بروی آرام بنشینی و زیر صدای گلوله و بارش تیری که تو را به جنگ دعوت می کند پیازها را پوست بگیری؟ گیرم که پیروزیهایش را با تو هم قسمت کند، تمام و کمال، ولی همیشه به خودت خواهی گفت «من بهتر از این می توانستم» یا «من خودم به تنهایی هم می توانستم».
اینجاست که با خودم می گویم در اینکه صلیب من سنگین است هیچ شکی نیست، ولی باز هم صلیب من است، و برای این ساخته شده که من خودم به دوش بکشمش، نه اینکه دوتایی با هم این را بالا ببریم. و از آن طرف، آن قدر هم هنوز به آن حد رشد نکرده ام و آنقدر برابراندیش و آزاداندیش و مستقل نیستم که آن زن غارنشین را، که ارزش مرد را با تعداد دندانهای ماموت آویخته از گردنش یکی می داند، در خودم کشته باشم. این است که اگر مردی هم پیدا شود که به من قاطعانه قول شرف بدهد که به صلیب نازنین من چشم نخواهد داشت با خودم می گویم: هه! پس مردانگی اش کجاست؟ پس فرق من و او چیست؟ مگر نه اینکه او باید «مرد» من باشد؟؟؟؟
و این است سرنوشت نسل محتوم در حال گذار، جایی بین لوسی و سیمون دوبووار.....

پی نوشت:
*کالوالا، اثر حماسی فنلاندی، جمع آوری شده توسط الیاس لونروت. به نقل از کتاب «گنجینه ی حماسه های جهان»، گردآورنده ژرار شالیان، ترجمه علی اصغر سعیدی. نشر چشمه،1377

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر