چند روز پیش به دلیل مأموریت کاری مجبور شدم به شهر دیگری سفر کنم. یکی از دوستانی هم که پیشترها در ایران میشناختم و تازگیها ازدواج کرده بود ساکن آن شهر بود. و از من دعوت کرد که به جای هتل در خانهی آنها بمانم. برنامه گذاشته بودیم که تعطیلات آخر هفته را هم بمانم که بتوانیم در شهر گشتی بزنیم. ولی متأسفانه موفق نشدیم. اتفاقی افتاد و دوستم به ناچار یکشنبه صبح به وین پرواز کرد. ولی از من خواهش کرد که برنامهام را به هم نزنم. گفت که میتوانم خانهشان بمانم و یکشنبه با شوهرش شهر را ببینم. بر اساس صحبتهای قبلیاش میدانستم زیاد پیش میآید که شوهرش را تنها بگذارد و به شوهرش اعتماد کامل دارد.
شوهرش ( از اینجا به بعد او را به اختصار ش. مینامم) را بار اول بود که میدیدم. پسری با مژههای بلند وخمشده و موهای ژلخورده، قدبلند، جنتلمن، بینهایت آرام، مؤدب، باکلاس و بسیار حرفهای (در کار خودش) بود. ترکیبی از یک بیزنس-من جاافتاده و یک پسربچه خجالتی. با هم ارتباط خاصی نداشتیم. در نهایت احترام و صمیمیت ممکن با هم برخورد میکردیم. در حقیقت، حتّی ارتباط هم نداشتیم. مدّتها بود دوستم را ندیده بودم و از جزئیات آشنایی او با شین خبر نداشتم. صحبتهای عقبافتادهی زیادی داشتیم و موقعیّت خوبی پیدا شده بود که با هم باشیم. روز شنبه بسیار خوش گذشت. سر فرصت گپ زدیم و بعد از اتمام کار من یک سری به فروشگاههای لباس زدیم. یکشنبه صبح وقتی که بیدار شدم، دیگر رفته بود.
فاجعه از اینجا آغاز شد. من و شین تصمیم گرفتیم که در شهر قدمی بزنیم. نمیدانم هیچوقت دو آدم بجوش و گرم، و در عین حال مؤدب را کنار هم دیدهاید یا نه. ولی تجربهی جالبی است.شب تا دیروقت بیرون بودیم. اصرار کرد که فردا نروم. و سعی کرد مرا با مناطق دیدنی شهر و شیرینیهای معروف آنجا وسوسه کند. ما دو آدم محترم، کمرو، و بدون نقشهی قبلی بودیم که به هم رسیده بودیم. هیچ نخی رد و بدل نشد. نمیتوانست بشود. هر دوی ما سنتّیتر و پایبندتر از آن بودیم که بخواهیم کاری بکنیم.هردو ناآگاه و آرام بودیم، مثل دو آتشفشان خاموش. اتفاقی که افتاد خارج از حیطهی کنترل ما بود. خارج از دامنهی پیشبینی هر دویمان. ولی نتیجه این بود که هر دویمان شعلهور شده بودیم. و اینکه هر دویمان به این قضیه وقوف داشتیم. هنوز که هنوز است میترسم که اگر مدت زیادی به عکسش زل بزنم ناخواسته به ارگاسم برسم و حتّی ممکن است حامله بشوم. ما در آن شهر دیوانگی کردیم. زیر باران دویدیم، در هوای سرد بستنی خوردیم. جنس دیوانگیهای ما یکی بود. خودم را مجاب میکنم که با زنش هم با او آنقدر خوش نمیگذرد که با من. خدای من! به چه روزی افتادهام؟؟؟؟
در راه برگشت، به هیچ چیز دیگری نمیتوانستم فکر کنم. حتّی نمیتوانستم او را در موقعیّتی جنسی تصور کنم. تحریککنندهترین صحنهای که به ذهنم رسید، این بود که او در نهایت ملاطفت گونهام را لمس کند، و نه بیشتر. مثل اینکه او زیباتر و کاملترو مقدّستر از آن باشد که بشود با او خوابید، یا حتّی او را بوسید. دو ساعت تمام به او فکر کردم و -باورش سخت است- به ارگاسم رسیدم.
بعد از آن همه چیز عوض شد و رنگ باخت. کماکان به سعادت بیحدّ دوستم باور داشتم ولی گویا خورشید جایش را با ماه شبچهارده یا ستارهها عوض کرده بود. باورم نمیشد که مردی، صرفاً با لبخند و شوخیهای بیمنظور بتواند مرا چنین تحریک کند. این را هم میدانم که همه چیز دوطرفه بود. در واقع اشارات و سرنخهایی هستند که میتوانستم با استفاده از آنها ذهنش را بخوانم. اصرار صمیمانهی او برای ماندن من، حس نکردن گذشت زمان، با هم دویدنها، و تمایل او برای برآوردن کوچکترین و بیمعناترین خواستههای من.
از آن مسافرت خاطرهای به جز او ندارم. مجسمهها، خیابانها، و مقبرهها بیمعنا شده بودند. عکسی هم در کار نیست. ولی میدانم که اگر شب دوم هم آنجا مانده بودم، و اگر او به پای تخت من آمده بود، یا اگر دست مرا گرفته بود، هیچ چیزی در دنیا، خانواده، دوستپسرم، عشقم، همسر او، خودم، یا هر کس یا هر چیز دیگری نمیتوانست بین ما حایل شود.
هنوز لبخندهایش را به یاد دارم. و مژههای بلندش را. قدبلند بود. خندههایش یادم مانده. این هم یادم ماند که چه به راحتی مرا مجاب میکرد. وقتی راه میرود دستهایش را در جیبش فرو می کند. چهارشانه بود. به گلی میمانست که در طول شب بسته بوده و در سپیده باز شده. آنقدر تازه بود که گویی دانههای شبنم خوشبختی که روی گلبرگهایش نشسته بودند هنوز بخار نشده بودند. در نهایت کمال شکفته بود. خام بود و گس. گس مانند میوهای کال و مثل شرابی کهنه. زیباترین مردی که تا به حال دیدهام. روز آخر، وقتی که خداحافظی میکردیم در صدا کردن تاکسی تعلل میکرد. میخواست رفتن مرا عقب بیندازد. و وقتی تصمیمم عوض شد و خواستم با مترو بروم، ایستاد و نگاهم کرد تا لحظهای که به خیابان پیچیدم و از نظر ناپدید شدم.....
پینوشت:
مطالب مشابه:
فردا شب
جان در برابر اندوه
touch
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر