۸ آبان ۱۳۹۰

آهنربا

وقتی تقریباً بیست ساله بودم، سه چهار نفر دختر بودیم که همه‌ش با هم این طرف و اون طرف می‌رفتیم. من که به کنار،‌ پسرونه، با تمام تلاشهای ممکن برای حذف تمام عناصر زنونه‌ی دست و پاگیر. بین ما، یه دختر هم بود که کلاً خیلی با عشوه حرف می‌زد. نه اینکه از نظر اخلاقی مشکل داشته باشه یا هر چی، صرفاً شیوه‌ی حرف زدنش این بود. 
نکته جالب، برخورد پسرهایی بود که در شعاع گفتگو با میم قرار می گرفتند.  مثل آهن به آهنربا جواب می‌دادند. شروع می‌کردن به لاف زدن و تعریف کردن از خودشون. و برخلاف زمانی که با ماها بودن، یادشون نمی‌رفت که خانما مقدّمن، که دخترا نمی‌تونن چیزای سنگین رو بلند کنن.

۶ آبان ۱۳۹۰

فردا شب

چیزی که برام جالبه اینه که ذهن آدم درگیرِ عاشق واسه خودش می‌بُره و می‌دوزه. تنش هم می‌کنه. یعنی از صبح که بلند می‌شی تو ذهنت داستان‌سرایی می‌کنی و پروژه می‌سازی تا وقتی که شب می‌شه ومغزت از کار می‌افته.

۲۶ مهر ۱۳۹۰

دو فیلم با یک بلیت سوخته


یعنی یه وضعیت مزخرفی شده که نمی دونی. حتماً حتماً اشکال از منه. وگرنه چطور میشه دو تا مرد جذاب که هر دوشون به زبون زن آشنان و مراسم نخ و طناب‌کشی رو به نحو احسن به جا آوُردن یه دفعه جا بزنن. اونم دو تا جای مختلف، تو دو تا شرایط کاملاً متفاوت زمانی و مکانی .

۱۵ مهر ۱۳۹۰

روسپی سه هزارساله





این یکی از جنصی‌ترین صحنه‌ها و مجسمه‌هاییست که به عمرم دیده‌ام. زنی به زشتی
 هیولا، با صینه‌هایی معیوب‌تر از آنکه حتی قطره‌ای از آن بچکد، لبانی ترک‌خورده که آب از آن چک‌چک می ریزد، و واژنی بن‌بست، دستانش را به عرض بدنش باز کرده تا تمام  تشنگانی را که دل هم‌آغوشی با او را دارند سیراب سازد.  مثل یک مادر، مثل یک روسپی بازنشسته..... 

۱۱ مهر ۱۳۹۰

برقي از منزل ليلي بدرخشيد سحر.......وه كه با خرمن مجنون دل افگار چه كرد

امروز بازم دیدمش. جفتمون افتاده ایم تو این برم-نرم ها، که نمی دونی موضع طرف مقابلت چیه، نمی دونی بری جلو بهتره ، یا اینکه همین جوری بشینی که اون خودش بیاد جلو.... هر چی باشه اونه که پسره. معمولاً اونی که میره جلو و استارت می زنه منم. ولی نمی دونم این دفعه که از همیشه حیاتی تره لنگ می زنم. فکر کنم از سنگینی قضیه ست، یعنی بس که مهمه جرأت نمی کنم. می ترسم ازش. 

۱۰ مهر ۱۳۹۰

سکندری

نه ، الآن هم که دوباره نگاه می کنم می بینم که کرم از خودت بوده، خودت راه و چاه غلط انداز به من نشون داده بودی. این دری که حالا به رخم می کشی ، خودت به روی من باز کرده بودی. من از بس که عجله داشتم به این در برسم، بس که بزرگ بود این در، بس که تک بود، حواسم رفت پی تزیینات، پی کلون، حواسم رفت پی شیری که روی در غرش می کرد. سکندری خوردم. تو هم که سختگیر .... درو بستی به روم. که چی؟ که فقط کسایی از این در رد می شن که هیچ وقت سکندری نخورده باشن. که همه کس نیست که می تونه از این در رد بشه. که پشت این در یه چیزایی هست ، تو مایه های خزانه ی بانک ملّی ، پر زر و الماس، همه تک. ما که از اولش دزد نبودیم، خودت درو  وا کردی. حالا هم می خوای ببندیش ببند، ولی  برای من کلاس نذار.