۷ تیر ۱۳۹۰

گلها ضعيفند،‌ ساده دلند، و هر طور هست قوت قلبی برای خود دست‌وپا می‌کنند. خيال می‌کنند که با آن خارها ترسناک می‌شوند... گل یک روز ضمن صحبت از چهار خار خود به شازده کوچولو گفته بود: نکند ببرهای تیز چنگال بیایند

من معمولاً دفعه اول نه، ولی بعد از دو سه بار دیدن یه نفر ، طرفو خُرد و خلاصه می کنم و می ذارم تو یک یا چند کشویی که توی ذهنم دارم. همه شون هم برچسب دارن.: ترشیده ها، شیرین زبون ها، با نمک ها، کپک زده ها، نچسب ها، سفالی ها، خامه دار ، الکل دارها و غیره.
یه کشو هم دارم، کلیدش یه کم بدقلقه. سخت باز میشه ، خیلی جا نداره که هر آشغالی دستم اومد رو بذارم توش و خوشحال باشم که به این کشوم هم یه سری زده م. اونایی هم که میرن توش معمولاً تا آخرین قطره مصرف میشن. برچسب هم نداره. اصولاً برچسبش همینه: بی عنوان ها، بی نام ها.

۵ تیر ۱۳۹۰

جان در برابر اندوه


درد عشق ده و عشقش ده و بسیارش ده........
وقتی میگن "درد عشق"  برای اینه که واقعاً درد داره.... زیر قلب ، دقیقاً روی پرده دیافراگم ، درد می گیره، تیر می کشه. و بدبختیش اینه که با هیچ بلروفن و استامینوفنی هم خوب نمی شه.

۳۱ خرداد ۱۳۹۰

من با لاس زدن مخالفم!

من اصولاً با لاس زدن مخالفم! کوچکتر که بودم آرزو داشتم محبوب یک گروه پسرانه باشم بدون اینکه با یکی از آنها در تماس باشم. بزرگتر که شدم به آرزویم رسیدم. خودم را توی گروه های پسرانه جا می کردم و چنان باهاشون بُر می خوردم  که گویا از اولش هم پسر به دنیا آمده ام. بعدش خود به خود جور می شد. می شدم تک دختر جمع ، که هم دختر بود و هم پسر. هم س.ی.ن.ه داشت و مهربان بود و ظریف و خوشگل، وهم پایه بود و موکوتاه وآشنا به زبان پسرانه. و این خوراک پسرهایی بود که تو عمرشون با هیچ دختری حرف نزده بوده ن ، به من اعتماد می کردن و احساسات و داستانهای زندگیشون رو برام می گفتن. و بعد از یه مدتی عاشقم می شدن.... 

۲۲ خرداد ۱۳۹۰

درد عشق

بهترین توصیه برای اونایی که از عشق رنج می برن یه ضرب المثل قدیمیه که میگه هنوز گشنگی نکشیدی که عاشقی یادت بره. این می تونه یه تسلی خاطر باشه برای اونایی که ناامیدانه منتظر یه شعاع نورن که بتونه سایه دل و دلدار رو از زندگیشون پاک کنه.وقتی مثل من دستت رو بریده باشی و با هر اشاره به دکمه اسپیس شستت درد بگیره عاشقی که سهله ، اسم خودت هم یادت میره.

۱۸ خرداد ۱۳۹۰

کابوس

 بدترین کابوس یک زن زیبا زشت شدن نیست ، بلکه زندگی در شهریست که مردمش نابینا هستند ......

۱۴ خرداد ۱۳۹۰

touch

امروز برای اولین بار دستم رو گرفت.... دستم رو بد بریدم، الآن هم دارم به سختی تایپ می‌کنم، دستم رو گرفت و نگاه کرد که چیزی نشده باشه... عاشق ناخناشم، کوتاه، از ته گرفته و اون همه دقت و عطوفتی که تو چشاش موج می‌زد...

۱۲ خرداد ۱۳۹۰

معلم شهر شیلدا

یه کتابی هست، بچه که بودم خیلی دوستش داشتم: مردم شهر شیلدا ، از اریش کستنر،ترجمه منوچر صادق خانجانی. داستان درباره شهری است که مردم بسیار هوشمندی دارد و تمام شاهان و فرمانروایان مردان این شهر را به عنوان وزیر و مشاور به کشور خودشان دعوت می کنند. مردان این شهر برای اینکه بتوانند نزدیک به خانواده هایشان زندگی کنند تصمیم می گیرند خود را به حماقت بزنند ، تا از رفتن به کشورهای دیگر معاف شوند. معلم مدرسه شهر درباره این تصمیم می گوید: آدم اگر تمرین هوشمندی کند ممکن نیست هوشمند شود. ولی اگر تمرین حماقت کند چه بسا که روزی واقعاً احمق شود.