.....وائینا موئینن کهنسال گفت:«می خواهم پایین بیایی و در سورتمه ی من بنشینی تا خمیر شیرینی های عسلی مرا با دستهای خود ورز بدهی و آبجوی خرمایی رنگ را تو برای من بسازی، بر لب هر صخره ای نغمه ای دلنواز ترنّم کنی، تمامی پنجره ها و روزن ها را شادان و خوشحال گردانی.»
باکره ی زیبای پوهژولا در جواب او گفت:«دیروز به هنگام غروب خورشید، سار زیبا زیر گوشم چنین زمزمه کرد: سپید و روشن است روزِ تابستان، از آن سپیدتر و روشن تر، بخت دختر باکره؛ سرد است آهن در هوای یخبندان، از آن سردتر اقبال زن شوهر کرده؛