چند روز پیش به دلیل مأموریت کاری مجبور شدم به شهر دیگری سفر کنم. یکی از دوستانی هم که پیشترها در ایران میشناختم و تازگیها ازدواج کرده بود ساکن آن شهر بود. و از من دعوت کرد که به جای هتل در خانهی آنها بمانم. برنامه گذاشته بودیم که تعطیلات آخر هفته را هم بمانم که بتوانیم در شهر گشتی بزنیم. ولی متأسفانه موفق نشدیم. اتفاقی افتاد و دوستم به ناچار یکشنبه صبح به وین پرواز کرد. ولی از من خواهش کرد که برنامهام را به هم نزنم. گفت که میتوانم خانهشان بمانم و یکشنبه با شوهرش شهر را ببینم. بر اساس صحبتهای قبلیاش میدانستم زیاد پیش میآید که شوهرش را تنها بگذارد و به شوهرش اعتماد کامل دارد.
من بیش از آن به آموختن علاقهمندم که نخواهم اندک چیزهایی را که میدانم به نوشته در نیاورم. ~ رنه دکارت، نامهها
۲۸ آذر ۱۳۹۱
وه، که چه ضد و نقيضند اين گلها!
چند روز پیش به دلیل مأموریت کاری مجبور شدم به شهر دیگری سفر کنم. یکی از دوستانی هم که پیشترها در ایران میشناختم و تازگیها ازدواج کرده بود ساکن آن شهر بود. و از من دعوت کرد که به جای هتل در خانهی آنها بمانم. برنامه گذاشته بودیم که تعطیلات آخر هفته را هم بمانم که بتوانیم در شهر گشتی بزنیم. ولی متأسفانه موفق نشدیم. اتفاقی افتاد و دوستم به ناچار یکشنبه صبح به وین پرواز کرد. ولی از من خواهش کرد که برنامهام را به هم نزنم. گفت که میتوانم خانهشان بمانم و یکشنبه با شوهرش شهر را ببینم. بر اساس صحبتهای قبلیاش میدانستم زیاد پیش میآید که شوهرش را تنها بگذارد و به شوهرش اعتماد کامل دارد.
۳۰ مهر ۱۳۹۱
۲۲ مرداد ۱۳۹۱
المپیک
هدف المپیک وسعت بخشیدن به تواناییهای انسانی ست. فراخ کردن این محدودهی قرمز جسمیّت. که همهی ما روشنفکران و نویسندگان و فیلسوفان چاق و کُند از آن غافل ماندهایم. به گمانمان که ذهن است هر آنچه هست و لاغیر. گویی اول ذهن بوده و جسم بعدها به وجود آمده. نکند فراموش کردهایم که در ابتدا کلمه نبود. گیاه بود و شکار و پاهایی برای دویدن. و جایی که اختیارات و محیط از حدّ جسم در میگذشت، پسماندههایش را در ذهن میریخت.
۱۵ تیر ۱۳۹۱
در باب سرخپوستها، کارکردها و نامها
سرخپوست داستان دارد. چند سال است که وبلاگ آیدا را دنبال میکنم. بعضی وقتها احساس میکنم آیدا همزاد من است. اولین باری که متوجّه شدم وقتی بود که تصمیم گرفت به جای شلوارهای جین و اسپرتپوشی دامنهای رنگارنگ بپوشد. بار دوّم وقتی بود که موهایش را تراشید. بار سوّم وقتی بود که نوشت: «سورمهای طبیعتاً». بار آخر وقتی بود که سرخپوست وارد ماجرا شد. همانوقت بود که یک نگاهی به سرخپوست خودم انداختم. نمیدانم همهی مردانِ به صلح رسیدهی رگ-برجستهی آفتابسوختهی چشم-مهربان شبیه سرخپوستها هستند یا نه. ولی گونههای مرد من چنان برجستهاند که نژادش را توی چشمانت فرو میکنند. تا جایی که فکر میکنم حتی باید یک اسم حقیقی سرخپوستی داشته باشد. مثلاً «گونههای جهنده»، یا «دارای ساعد و رگهای زیبا»، یا «رفته تا خورشید و سوخته و پخته برگشته». اگر من انتخابکننده باشم اسمش را میگذارم «مرا نوازش کننده».
سرخپوست من یک مکانیسم زنده است که با هدف نوازش ساخته شده. ۱-۲-۳ هم دارد. ۱- سرت را میگذاری روی سینهاش. صدای قلبش را میشنوی. ارتفاع سرت از زمین زیاد است، ولی میتوانی گردنت را به شانه و بازوهایت تکیه بدهی. ۲- دستش را میگذارد روی سرت. (نمیدانم چطور) موها و گونهها و پیشانی و چشمهایت را همزمان نوازش میکند. ۳- چشمهایت را میبندی. تا ابرها میروی و یکباره میسوزی. از پختگی خبری نیست.......
۱۴ تیر ۱۳۹۱
گمرک
داشت با هیجان تعریف میکرد که چطور باید از گمرک رد شد. وقتی به آنجا رسید که مأمور چمدانش را میگیرد تا باز کند، از اینکه در آغوشش بودم و او آنقدر دور در گمرک چمدان تحویل میداد به خشم آمدم. دستش را گذاشتم روی سینهام. ساکت شد. گفتم خب. گفت چی خب؟
۲۲ خرداد ۱۳۹۱
دوستی مردانه ، دوستی زنانه
واقعاً که دوستی مردونه یه چیز دیگه ست. حاشیه زیاد داره. دردسر هم. اونقدرها هم که دوستی دخترونه عمیقه، دوستی پسرا نیست. یعنی طرف ممکنه بعدِ صد سال هنوز ندونه تو از نوه عمهی دخترخالهت خوشت میاومده ولی میدونه که رو چه دکمههایی دست نذاره که ناراحت نشی. و وقتی هم ناراحتی ممکنه نتونه بشینه پیشت و شر و ور و گریههات رو تحمّل کنه، و تا یه جایی هست که گوش میکنه که تو چقدر غصّه داری و اینکه چه فکرهایی تو سرته. ولی میدونه و میتونه با یه شوخی، یا با یه پیک ودکا همهی مشکلاتت رو حل کنه. تو راهنمایی یه دختری داشتیم که میرفت و تمام داستانها و عشق و عاشقیهای ما رو برای مادرش تعریف میکرد. جالبتر اینجاست که کارش به نظر خودش انقدر طبیعی بود که حتّی سعی در پنهان کردنش نداشت.
۱۸ بهمن ۱۳۹۰
اخم + اشک
امروز وسط ثکس، یه دفعه ریتم داستان عوض شد، رنگش عوض شد، و سیل بوسه سرازیر شد. جوری که مثل یه فریاد بود، این خواهش، که : میفهمی چی میگم لامصب؟؟؟ میدونی چقدر دوسِت دارم؟؟؟ این همون چیزی هست که باید از چشماش بخونی و در همون لحظه بهش لبیک بگی. وگرنه اون «آن» میپره. بهش بگو عزیزم، من هم همون جایی هستم که تو هستی... یا یه چیزی تو این مایهها. که طرفت بدونه تو هم در جریانی.... که چشماش پر از اشک بشه، و اخمآلود به کارش ادامه بده....
دشمن عزیز....
دشمن عزیز....
۱۳ بهمن ۱۳۹۰
نقطه سر خط؟؟؟!!!
جالبترین مسألهای که در زندگی وجود دارد همین غیرمنتظره بودن آن است. یعنی تنها قسمت خوبش این است. این که میتوانی با اتکا به غیرمنتظره بودن امید داشته باشی. امیدوار باشی دو دقیقهی دیگر ممکن است در زندگیات اتفاقی بیفتد که همه چیز را به سمت خوبی و خوشی سوق دهد. اصولاً امید خوراک ذهن است. تنها تکیهگاه اوست.
هه!
هه!
۴ بهمن ۱۳۹۰
رسوبات تجربه - یک
یک - اگر مرد مقابلتان در پنج جلسه اول حرفی از ازدواج، یا روابط بلندمدت به زبان آورد، یا به آن اشاره کرد، بدون درنگ او را کنار بگذارید. طرفتان یا خیلی دخترباز و دروغگوست، یا خیلی پخمه.
اشتراک در:
پستها (Atom)