ارگاصم چیز خوبیست.
یکی از معدود اتفّاقاتی که باعث میشود به خدا و نظریهَی « هدفمند بودن آفرینش،
حتَی در مورد سوسک و مگس و-حتّی- مرد » ایمان بیاوری. فردای معجزه، داشتم با پیامبر صحبت
میکردم. و از آنجا که ارتباط کماکان تازه است، هنوز سؤالات زیادی پا در هوا مانده
بود. این که بار اوّل چطور اتفّاق افتاده و الخ. و وقتی برایش توضیح دادم که در
تمام زندگیم تنها وقتی که زنبورها و مگسهای ذهنم ساکت شدهاند، وقتی بوده که از
نظر جسمی آنقدر خسته بودهام که خونی به مغز نمیرسیده، با تعجّب پرسید:« پس تمام این
مدّت فکرهای دیگری هم توی سرت هستند؟؟؟» پرسید: «حتّی در ارگاصم؟؟؟» و وقتی سرم را تکان دادم با خنده پیشنهاد
داد که بروم و فیلسوف بشوم. خیلی جدَی سرم را تکان دادم: نه! همان فکرهای خودم برایم
کافی هستند....
توی سرم مگسها شروع به وزوز کردند :« میدانی
اگر فکرها وزن و حجم میداشتند من باید کولهباری میداشتم سنگین، و بزرگ. و هر جا
که می رفتم باید این را با خودم میکشیدم.» چه بار سنگینیست این که من میبرم. و چه الزامی هست در بردن این
بار؟؟؟؟
در فیلم «آن بالا
در هوا» جورج کلونی تصویری به ما ارائه میدهد از کیف کولهای که در آن همه چیزمان،
شغل، خانواده، مسایل مالی، بیماریها و غیره را گذاشتهایم . سپس توصیه می کند:« کیف
را بسوزانید.»
عکسهای شخصی را
بسوزانید. خانوادهتان ر بسوزانید. شغلتان را بسوزانید. و صبح، بدون هیچ مسؤولیتی از خواب بیدار شوید.
تکنیک جالبیست.
امتحان کنید.
یکی دیگر از راههای
خالیسازی ذهن نوشتن است. جایی یادداشت کنید: یادم بماند که موبایلم را شارژ کنم. من یکی که یک دفتر دم دست دارم و هر
چه به ذهنم میرسد را در آن مینویسم. بدون فیلتر، بدون سانسور، بدون رعایت حرمت
قلم. نتیجه این است که میدانی جایی هست که میتوانی آشغالهای ذهنت را به آن بسپاری.
یک جایی مثل ریسایکل بین.
یا اینکه یک وبلاگ بسازید. حرفهایتان را با آدمها قسمت کنید. از دیدن
اشتراکات خود با دیگران شگفتزده خواهید شد.
تکنیک دیگر هم این است که به اطرافتان خیره شوید و هر چه میبینید را نام ببرید. چراغ، مانیتور، تلفن سفید....
آواز بخوانید.
خودتان را با کاری درگیر کنید که کمی سخت است. آنقدر که ذهنتان را کامل درگیر کند. اگر آنقدر سخت است که باعث میشود بعدش از خستگی کلّهپا شوید که چه بهتر.
همیشهی عمرم در حال فکر کردن بودهام. مثل یک ورزشکار حرفهای که هر روز مسافت خاصّی را میدود، غذاهای خاصّی میخورد، و بقیهی روز هم به دنبال پیدا کردن برنامهی تمرینی و محلّ تمرین و این حرفهاست، همهی روزهای زندگیام فکر کردهام. از وقتی که یادم میآید. برای پیدا کردن جواب این سؤال که مادرم را بیشتر دوست دارم یا پدرم را مدتها وقت صرف کردم. بقیهی روز هم به دنبال مواد معدنی لازم برای ساختن فکرهای جدید هستم. کتاب، موسیقی، فیلم، ارتباطات، کارم، همه در
خدمت این هستند که فکر کنم، نه برعکس.
مدتی رفتم سراغ یوگا. نتیجه این شد که چنان عمیق فکر میکردم که بعضی وقتها ارتباطم با دنیای خارج را از دست میدادم. به چنان درجه ای از اشراق رسیدم که توانستم در گوشه ای بایستم و درد را مشاهده کنم به جای اینکه به درون بروم و درد بکشم.
پس برگشتم. برگشتم به جهان قدیمی خسته کننده دردناک. با رنج خو گرفتم. هر مسئله ساده ای را از بالا و پایین و در آینه بررسی کردم. روانکاو و همدم خودم شدم.
با مگسها کنار آمدم. و منتظر عشق می مانم تا هر از گاهی مرا نجات دهد.
پس برگشتم. برگشتم به جهان قدیمی خسته کننده دردناک. با رنج خو گرفتم. هر مسئله ساده ای را از بالا و پایین و در آینه بررسی کردم. روانکاو و همدم خودم شدم.
با مگسها کنار آمدم. و منتظر عشق می مانم تا هر از گاهی مرا نجات دهد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر