سرخپوست داستان دارد. چند سال است که وبلاگ آیدا را دنبال میکنم. بعضی وقتها احساس میکنم آیدا همزاد من است. اولین باری که متوجّه شدم وقتی بود که تصمیم گرفت به جای شلوارهای جین و اسپرتپوشی دامنهای رنگارنگ بپوشد. بار دوّم وقتی بود که موهایش را تراشید. بار سوّم وقتی بود که نوشت: «سورمهای طبیعتاً». بار آخر وقتی بود که سرخپوست وارد ماجرا شد. همانوقت بود که یک نگاهی به سرخپوست خودم انداختم. نمیدانم همهی مردانِ به صلح رسیدهی رگ-برجستهی آفتابسوختهی چشم-مهربان شبیه سرخپوستها هستند یا نه. ولی گونههای مرد من چنان برجستهاند که نژادش را توی چشمانت فرو میکنند. تا جایی که فکر میکنم حتی باید یک اسم حقیقی سرخپوستی داشته باشد. مثلاً «گونههای جهنده»، یا «دارای ساعد و رگهای زیبا»، یا «رفته تا خورشید و سوخته و پخته برگشته». اگر من انتخابکننده باشم اسمش را میگذارم «مرا نوازش کننده».
سرخپوست من یک مکانیسم زنده است که با هدف نوازش ساخته شده. ۱-۲-۳ هم دارد. ۱- سرت را میگذاری روی سینهاش. صدای قلبش را میشنوی. ارتفاع سرت از زمین زیاد است، ولی میتوانی گردنت را به شانه و بازوهایت تکیه بدهی. ۲- دستش را میگذارد روی سرت. (نمیدانم چطور) موها و گونهها و پیشانی و چشمهایت را همزمان نوازش میکند. ۳- چشمهایت را میبندی. تا ابرها میروی و یکباره میسوزی. از پختگی خبری نیست.......
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر